loading...

گزارش زنده ی یک زندگی

Content extracted from http://nursesevil.blog.ir/rss/?1739278205

بازدید : 239
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

خیلی وقته میخوام بنویسم اما واقعا فرصت نمیشه

هر روز ، 7_10 ساعت درس میخونم ، حدودا 200 تا تست میزنم و شب در حالی در هیچ خوابی تو

چشمام نیس قرصهای شبگاهیم رو میندازم بالا و چشم بندم رو میبندم و میخوابم و به مدد قرصها

به خواب عمیق میرم

و صبح دوباره همین برنامه ، امسال نمیتونم روزه بگیرم ، دلیلش خیلی چیزهاس هم سردرد و

سرگیجه‌هام، هم دارویی که باید 12 ساعتی بخورم و هیچ جوره نمیشه با روزه داری ساعتش

رو تنظیم کرد ،و مشکلی که جدیدا اضافه شده ! سوزش معده! بله باید بگم :

گل بود به سبزه نیز آراسته شد !!!!

اوضاع خلقیم چندان خوب نیس ، حس میکنم این ضد افسردگیه ک میخورم زورش نمیرسه ! باید قوی

تر باشه، حالا باید ببینم دکتر جدید تو ویزیت جدید قبول میکنه یا نه

من تازه دیشب با نویسنده‌‌‌ای به اسم غزاله علیزاده آشنا شدم که سال 75 خودکشی کرده ، از صبح

که بیدار شدم کلی واسه دل خودم و دل سوخته‌ی غزاله گریه کردم ، کلییییییی‌ها ! عجیب بود

ولی خالی شدم ، یکی از بدی‌های دارو‌های دکتر میم این بود که انگار اشک چشمامو خشک کرده

بود ! یه وقتایی وااااقعا دلم میخواست از ته دل گریه کنم ولی هیچ اشکی سرازیر نمیشد و فقط من

بودم و چشمهایی که به رو به رو خیره شده بودن ... ولی الان‌ی چیز خوبی ک هست اینه که میتونم

گریه کنم ، گریه واقعا نعمته آدم خیلی سبک میشه ،خیلی ...

تصمیم قطعیمو گرفتم و به خانواده هم اعلام کردم : امسال برای اولین و آخرین بار تو زندگیم امتحان

ارشد علوم پزشکی میدم، اگه قبول شدم چه عالی ، اگه ... واسه همیشه دست از درس خوندن

میکشم ...

ولی قلبا دلم نمیخواد دست از درس خوندن بکشم، من دلم پیشرفت میخواد ...دلم درس خوندن تو

دانشگاه‌های خوب ، نه ، دانشگاه‌های عالی میخواد ...

بازدید : 244
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 6:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

13 اردیبهشت 97 و 98 نمایشگاه کتاب تهران بودم

سال 97 اولین بار بود میرفتم و خب همه چیز نمایشگاه واسم تازه بود ، بهترین قسمتش همون

دیدن آقای یوسف علیخانی بود که باهاش عکس گرفتم و کتابمو امضا کرد

سال 98 هم که قرار بود مستر شین رو ببینم ، نمایشگاه برام تازه نبود ولی دیدن مستر شین

هیجان و دلهره آور بود ... خوش گذشت ، روز بعدش که از خواب بیدار شدم، وقتی به دیروزش

فکر کردم اصلا باورم نمیشد ! جالب بود برام ، اون همه آدم فرهیخته و خبرنگار یه جا ندیده بودم :)

سال 99 : نشسته پشت میز و در حال خر خونی ، در حالی که یه چشمم اشکه و یکیش آه و

خون گریه میکنم و میگم خدا اگه قبول نشم دیگه نه من نه تو :(

بازدید : 226
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 16:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که مرگ غریبه‌‌‌ای که تا حالا ندیدمش و کمتر از دو ساله که

مقالاتی ازش میخونم اینقدر ناراحتم کنه ... من واقعا دلم سوخت از رفتنت مرد

واقعا دلم سوخت ...

بازدید : 430
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 16:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

مونده بودم که چی باید ازت بخوام...

چیزی نخواستم و کمتر از 24 ساعت چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاد!

تقریبا اون مدتی که اوج علائم جسمی‌افسردگیم بود و اوج روزای سخت و درس نخوندن

و وقت از دست دادنم بهم برگشت ، بدون اینکه ازت بخوام !

بهم "وقت" دادی و میدونم حالا ازم میخوای که "لیاقت" داشتنم رو ثابت کنم !

مطمئن باش همه‌ی تلاشمو میکنم ، به قول فلانی " حیدری پاش وایمیسم "

(به محاوره‌ها ایراد نگیرید )

بازدید : 213
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 16:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

اگه دقیقا تو همین روزها برم پیش دکتر جدید و دقیق دقیق براش افکار تو ذهنم رو بگم ارجاعم میده

به یه روانپزشک اونم سریعا دستور بستری مینویسه، بعد موقعی که وارد بخش بشم و پرستار‌ها

رفتار‌های عجیب و غریب تری ازم ببینن احتمالا زنگ بزنن رزیدنت کشیک و اونم بیاد دستور مهار و

آمپول‌هالوپریدول بایپریدین بنویسه و منم که به هدفم رسیدم اجازه میدم درست به تخت با بندهای

چرمی‌مهارم کنن و بعد از تزریق دارو یه خواب عمیییییق میرم بعد خواهش و تمنا میکنم که تو اتاق

انفرادی نگهم دارن...

خدایا یادته بهت گفتم اگه فلان چیزو بهم ندی هیچ وقت حالم خوب نمیشه ؟

ندادی ! و بعد از اون اتفاق دیگه هیچ وقت حالم خوب نبود ،هیچ وقت ، هربار اومدم سر خودمو با چیزی

گرم کنم نشد که نشد ، حواست هست ؟

یادته گفتم اشکال نداره مهم نیس سعی میکنم یادم بره ، فلان چیزو بهم بده دیگه هیچی ازت

نمیخوام ، بازم ندادی ! یادته چقدر التماس کردم و اشک ریختم و گفتم خدا لطفا لطفا لطفا اینو بده بهم

ندادی... گذشت ... من باز اشک ریختم ، گریه کردم ، گشتم گشتم گشتم تا چیزی پیدا کنم که حالم

باهاش خوب بشه ... رسیدم به ا.د ، گفتم هرچی ندادی مهم نیس ، هرچی هم از این به بعد ندی

مهم نیس ، تنها ا.د رو ازت میخوام ، یادت میاد ؟ ندادی ! جالبه نه ! اینقدر ا.د رو به من ندادی که 2 ماه

پیش دیدم رفت ... کجا ؟ اون سر دنیا ، فلوریدا !

الان حالم بده ... چی ازت بخوام ؟ چی ازت بخوام که بهم بدی ؟

بازدید : 369
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 7:32
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

اون مینی سریال 5 قسمتی چرنوبیل رو دیدید؟ دیدید اولش به مردم میگن چیزی نیست و در سطح

جهانی اعلام میکنن اصن موضوع مهمی‌نیست و اتفاقی نیفتاده... بعد میبینن نه بابا واقعا چیزیه

و شهر رو تخلیه میکنن و اطلاع میدن که آب فلان رود آلوده شده و تدبیر‌های دیگه

ولی همچنان دو نفر متخصص همین زمینه‌های هسته‌‌‌ای رو مجبور میکنن که در سطح عمومی

اعلام کنن واقعا چیزی نیس! و اونا هم همین کارو میکنن ... بعد (فک کنم 2 سال بعد ) هر دوی اون

افراد متخصص توی‌ی دادگاه همه چیز رو با جزییات اعلام میکنن و دو نفر از مسئول‌های اون شب

حادثه که توی نیروگاه بودن محاکمه میشن ... در آخر هم یکی از اون متخصصین از شدت عذاب وجدان

بابت دروغی که گفته خودکشی میکنه (که البته خودکشی رو اول فیلم نشون میده)

حالا هی در سطح عمومی‌اعلام کنن چیزی نیس نگران نباشید؛ من که باور ن م‌ی ک ن م ...

بازدید : 402
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 22:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

خب امشب شمع 24 سالگی هم فوت کردم و تمام شد ...

 

حالا من موندم و شروع 25 سالگی و عینکی که جدیدا روی صورتم نشسته. ...

بازدید : 203
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 22:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

میدونید زشت ترین قسمت زندگی من کجاست؟

اینکه من "حق ندارم عاشق بشم" و "عشق رو تجربه کنم"

من اجازه ندارم کسی رو دوست داشته باشم

اجاره ندارم واسه لذت بردنم انتخاب کنم

و همواره محکومم به اینکه در برابر خواسته‌های خانواده م سر تسلیم فرود بیارم

من بی اختیار ترینم

این ظالمانه ترین و وقیح ترین قسمت زندگی منه

بازدید : 374
سه شنبه 21 بهمن 1398 زمان : 9:03
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گزارش زنده ی یک زندگی

بعد از ناهار مشغول ادامه‌ی درسی شدم که قبل ناهار رهاش کرده بودم

وسط خوندن چشماش سنگین شده بود و میزو خلوت کردم و همین که سرم رو گذاشتم

رو میز واسه چرت 10 دقیقه‌‌‌ای ؛ چهره‌ی ا.د اومد جلوی چشمم

بعد همینطوری که حس میکردم داره نگاهم میکنه لبخند گشادی زد و دندون‌های نیشش که

قرینه نبودن و یکیشون کمی‌بالاتر بود مشخص شدن، همون موقع عینک بزرگش رو روی

صورتش تنظیم کرد و با دقت بیشتری بهم نگاه کرد ... به شکلی که کلا خواب از سرم پرید ...

"کجا بودم ؟ کجا بودم که دستی عشق را با من تعارف کرد؟ من در شوق ، در شوقی که از

چشمانم میبارید سراپا قامت زیبای تو را دیدم ..."

(با تعجب میخونید ؟ بله باید بگم ما هم بلدیم ادبی طوری بنویسیم ولی رو نمیکنیم! )

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 69
  • بازدید سال : 205
  • بازدید کلی : 6172
  • کدهای اختصاصی